lundi 6 septembre 2010

shanbehzadeh in face book

shanbehzadeh ensemble in face book:

http://www.facebook.com/shanbehzadehensemble?ref=mf

mardi 31 août 2010

Ensemble Shanbehzadeh tour in USA & CANADA


“Ensemble Shanbehzadeh”
Tour in  USA & Canada – september,october  2010




Thursday  Sep .30 ,7pm ,CHICAGO, Chicago World music festival , Chicago cultural Center Preston Bradley Hall

October  8,9,10 , Richmond folk festival        

Tuesday October .12 ,6 pm ,WASHINGTON DC ,The John F. Kennedy Center for the Performing Arts, Grand Foyer Millennium Stage
   
Saturday, October 16, 2010 8:00 pm,NEW YORK
Peter Norton Symphony Space,New York
http://www.worldmusicinstitute.org/eventsByDate.php?y=2010&m=10&d=16

Saturday, October 23  ,San Francisco

Wednsday October 27, Vancouver,Canada , Capilano Perfoming Arts Theatre
http://caravanworld.homestead.com/


Saturday  October 30  Toronto,Canada


more information about Shanbehzadeh tour in USA & Canada :

http://www.linkmusiclab.com/file/Home.html

mardi 10 août 2010

ارکستر سنفونیک برلین در بوشهر

توی میدون مسجد شنبدی یه گروه موزیک با سازهای بادی به رنگ طلایی و یونیفورمهای سفید و کلاهای طلایی داشتند مینواختند. تمام نوازندها اروپایی بودند، با حرکات هماهنگ و زیبا جابجا میشدند و شکل های مختلفی درست میکردند ، آرایش خیلی زیبایی داشتند، نوازندگان زن با دامن کوتاه و کت بودند. مو و چند نفر دیگه تماشاچی بودیم، از بالا داشتیم نگاه میکردیم همونجا که  موقع سینه زدن زنا میرن و از بالای پشت بوم سینه زدن رو تماشامیکنن، با تعجب از یکی پرسیدم که این ارکستر اینجا چه میکنه !؟ یکی جواب داد گفت ارکستر فلارمونیک برلین میخواد اینجا اجرا کنه اینا دارن مراسم تشریفاتی در خارج از سالن اجرا میکنن. مو و چند نفر دیگه بالای پشت بون یه خونه داشتیم مراسم رو میدیدیم.همون پشت بونی که وقتی سینه زنی بر پا بود زنا از بالا مردای سینه زن رو تماشا میکردند، دو تا مرد با دوتا بچه کنارم بودن، تا گروه موزیک اجراش تمام شد با اون دو مرد و دو پسر بچه اومدیم که بریم پایین . یکی از پسر بچه ها از پشت بون پرت شد پایین و افتاد روی تلوار مسجد و از روی تلوار هم پرت شد روی زمین و مرد. پدر پسر بچه هم زد توی سر خودش و خودش رو پرت کرد پایین و خودکشی کرد.خیلی گریه کردم.

حبیب یه پیچ گوشتی تو سوراخ گوشش کرده بود که یه پیچ کوچیک روش بود . پیچ کوچیک توی سوراخ گوش حبیب گیر کرده بود ، لجم گرفته بود از این کار حبیب ، او هم با خون سردی میگفت چیزی نیست الان در میاد.
ثمین داشت پیانو میزد .مردم رد میشدند میگفتن خوب نمیزنه اما کفترا باهاش حال میکنن و وقتی پیانو میزنه همه کفترا میان میشینن روی پیانو.چند تا بسیجی با تفنگ ساچمه ای کفترایی که روی پیانو بودند نشونه گرفته بودند.ثمین هم متوجه شد و یه قطعه تند اجرا کرد و به کفترا گفت که برید برینین روی بسیجیا. کفترا هم اینقدر ریدن روی بسیجیا که همه شون رفتن زیر گوه.
چند تا نوازند سنتور نعشه کرده بودند و دور هم دم دروازه کازرون شیراز داشتند میزدند و حال میکردند .یه هو مجید کیانی از راه رسید و گفت این ساز مقدسه و باید دست نماز بگیرید و بنوازید نه اینکه نعشه کنید و شما هم بدون مجوز دارید ساز میزنید،یکی از نوازنده ها با سنتور زد توی سر کیانی و کیانی مرد.
سردار محمد جانی از تار  یه قایق درست کرده بود و سوارش شده بود. از دریای بوشهر داشت حرکت میکرد،با صدای بلند بهش گفتم سردار کجا میری؟ گفت میرم مهاباد. گفت مادرم دلش تنگ شده و بلیط هواپیما از پاریس گیرش نیومده و حالا از سازش قایق ساخته و میخواد بره و گفت نمیتونم صبر کنم. بهش گفتم مهاباد دریا نداره که. گفت میرم بصره و از بصره کردای عراقی میان جلوم و از کردستان عراق میرم مهاباد.
چند تا بسیجی با هم پچ پچ کردن و یواش اومدن طرف مو که دستگیرم کنن. نی هنبونه باد کرد و رفتم هوا، حال میکردم ، پرواز با نی انبونه. کین بسیجیا سوخت ، دستشون بهم نمی رسید.

خاطرات فرازو۳

فکر آتیش زدن ماشین آقای آهوچهر از سرم بیرون کردم ، چون براحتی لو میرفتم و کار خرابتر میشد، همیشه وقتی مشکلی برام پیش میومد با اولین کسی که در میون میزاشتم مادر خدا بیامرزم بود. همیشه در سخترین شرایط با خونسردی میگفت خدا کریمه و درست میشه و تا اونجا که میتونست انرژی میزاشت که راهی پیدا کنه که مشکل حل بشه، گفت میام مدرسه با مدیر حرف میزنم درست میشه، گفتم نه کار از کار گذشته و درست بشو نیست و اخراجم کردن. گفتم کتک مفصلی خوردم و اخراج شدم. اشک تو چیشاش جمع شد و گفت ننه اینقدر خوت خوار و کور نکن که دست معلم و مدیر روت بلند بشه. گفت اشکالی نداره و مدیر مدرسه خیر و صلا حت میخواد دشمنت که نیستن . بعدش گفت به کوکات فرهاد میگم باهات بیاد مدرسه با مدیر حرف بزنه درست بشه کارت. با فرهاد برادر بزرگم تماس گرفت و جریان بهش گفت. فرهاد اومد خونه و سوال جواب که چی شده و چی نشده. گفتم کتکم زده، خیلی شاکی شد و گفت حق نداشته بزنتت  میرم آموزش پرورش شکایتش میکنم. مادرم گفت اگه شکایتش کردی آموزش پرورش هم جانب مدیر میگیره و دیگه ای بچه هیچ جا ثبت نام نمیکنن. فرهاد هم از شکایت مدیر صرف نظر کرد و لی گفت حق نداره اخراجت کنه. فردا با هم میریم مدرسه درست میشه و اضافه کرد که تو بجز درد سر هیچی دیگه نداری برای ما، و باعث هم ننه است که لوست کرده. 

خواهر برادرام هم طرفداریم میکردن و هم سرزنشم. نمیفهمیدم اگر کار خطا کردم چرا طرفداری میکنن و اگر کارم درست بوده چرا سرزنش . 
ماجرا خیلی زود به گوش بقیه هم رسید.خسرو برادر دومم که خودش دبیر بود نظرش این بود که حقم کف دستم گذاشتن و خوب کاری کرده که اخراجم کرده و کتکم زده. میگفت درس نخونی، فضولی هم کنی میخوای بهت مدال افتخار بدن ، کشیده نمیزدت و اخراجت نمیکرد چه میکرد بنده خدا.  خسرو درد آهو چهر رو شاید بهتر از بقیه میدونست.
 حیدر برادر سومم . گفت ای بی بخار کشیده خوردی بعدم گریه کردی و اخراج شدی ، میگفت باید با کله میزدی میپکوندیش و بعدش هم رفت رو منبر و خاطره مدرسه رفتنش  و اینکه مدیر مدرسه رو کتک زده و خاطرات دعوا ها یی که کرده  و گفت تعجب میکنم که برادر مو باشی و کتک خورده باشی باید میزدیش. حیدر برای کتک کاری کردن و دعوا کردن خوب انرژی میداد اما خوب شد به حرفش گوش نکردم چون اون انرژی خودم و آینده ام رو تباه میکرد. اما با  گوش کردن به خاطرات دعوا هاش حال میکردم. 
از خواهرهام فقط خواهر کوچکم ستاره بوشهر بود و اونم نظرش این بود که این مدیر و معلم هایی که کتک میزنن عقده ای هستن و مشکل خونه و زندگیشون سر دانس آموزا خالی میکنن. 
خواهر هام همیشه در همه حال طرفدارم بودن.شاید هم به خاطر همین بود که زیادی لوس و فضول شده بودم.
بالاخره فرهاد برادر بزرگم  اومد مدرسه. او افسر نیروی دریایی بود و با لباس فرم ارتش اومده بود. نمیدونم از سر خدمت اومده بود و وقت نکرده بود لباسش عوض کنه یا به عمد برای اینکه به آهو چهر نشون بده که بله با افسر ارتش طرفی . بالباس فرم اومده بود.
خیلی نرم و محترمانه جلسه شروع شد و آهوچهر توضیح داد که به چه دلیل اخراج شدم و باید از این مدرسه برم. فرهاد هم میخواست که یه طوری اون رو قانع کنه که، نه دیگه تکرار نمیکنه و با ادب و با انضباط میشه و از این حرفا. اما آهو چهر زیر بار نمیرفت و حرفش یه کلام ، اخراج.
درگیری لفظی شدید شد و فرهاد از کوره در رفت و شاخ و شونه کشیدن شروع شد. مو خوشحال شدم و از اینکه حس میکردم بی صاحب نیستم حال میکردم . از طرفداری فراهاد برادر بزرگم و از اینکه میدیدم بخاطر مو عصبی شده و داره دفاع میکنه ازم خیلی خوشحال شدم. اصلا داستان اخراج شدن و نشدن رو فراموش کردم و اینقدر شیفته برادر بزرگم شده بودم که نگو و نپرس، تا اون روز حس نکرده بودم که فرهاد چقدر دوستم داره.
فرهاد عصبی شده بود و آهو چهر هم کمی کوتاه اومد و لحنش رو عوض کرد و خیلی دوستانه به فرهاد گفت من خیر خواه این پسر هستم و دشمنش نیستم و مطمٰن باش که تغییر محل تحصیل برای این پسر لازمه و خودم شخصا به دبیرستان سعادت زنگ میزنم و در پرونده هم قید نمیکنم که اخراج شده .با لحن محترمانه آهو چهر ، فرهاد هم دیگه چیزی نداشت که بگه و پرونده تحویل شد و سوار پیکان برادر پیش بسوی دبیرستان سعادت. 
ادامه داره
فردا دارم میرم کانادا اگه تونستم و وقت شد بقیه اش از اونجا براتون مینویسم اگر هم نه باید یه مدتی صبر کنید چون از فردا کنسرتام شروع میشه و کمتر میتونم بنویسم . اما برای خودم هم جالبه نوشتن این خاطرات.
به هر صورت ادامه داره هم زندگی و هم خاطره

samedi 7 août 2010

خاطرات فرازو۲

همانطور که گفتم مدیر دبیرستان نواب نجف آهو چهر بود. مردی باسواد و مدیری توانا و خشن ، مدیر دبیرستانی که تقریبا ۹۵ درصدش اهل درس و مشق نبودن و به قول معروف بی انضباط.

 یکی از اون بی انضباط ها هم مو بودم.
 انضباط  در دوران تحصیل خیلی روش تاکید میشد اما مشکل اینجا بود که چطور میشد بطور عملی در جامعه ای که هرج و مرج بر او حکم میکنه و تمامی مسولین کشوری و لشکری بی انضباط هستن ، به یه شاگرد مدرسه ای چیزی رو آموزش داد که وجود خارجی نداره. مو هیچ وقت معنی این انضباط رو نفهمیدم و راستش هم بخوایید اصلا دلم نمیخواست که مثل مرغ مریض باشم، تا اونجایی که متوجه شدم انضباط در مدرسه یعنی سکوت مطلق و سوال نکردن در باره چیزهایی که بهت دیکته میشه. حضور مرتب سر صف مدرسه و گوش کردن به قران و گاهی اوقات هم سینه زنی سر صف و گوش کردن به سخرانی مسول انجمن اسلامی یا مسولین آموزش و پرورش که برای نظام اسلامی چاپلوسی میکردند، حضور مرتب در نماز مدرسه.فرار نکردن و حضور در کلاسهایی که اصلا فهمیدن و نفهمیدن اون درسها کمکی در زندگی بهت نمیکرد و بجز دروغ و اراجیف چیز دیگه ای نبود. مو شاگرد احمقی نبودم و فقط مشکلی که داشتم انرژی زیاد بود و پرسش کردن زیاد و اگر دبیری جواب سرکاری میداد مو هم سر کارش میزاشتم. تنها درسی که علاقه داشتم  زبان انگلیسی بود، رشته انتخابیم که از روی ناچاری انتخاب کرده بودم تمام کتاب های درسیش سرشار بود از مزخرفات. بیشتر کتابهای رشته علوم انسانی مثل دانش اجتماعی و تاریخ معاصر و جامعه شناسی تالیف حداد عادل بود. حداد عادل هم که معرف حضور همه شما هست امروز. 
خلاصه اینکه مدرسه میرفتیم برای اینکه باید میرفتم و لذت مدرسه رفتن فقط در بی انضباطی بود برام و فضولی کردن.
اون موقع نماز جماعت برای دانش آموزان اجباری شده بود و همه باید شرکت میکردند، اغلب دانش آموزا بدون دست نماز میرفتن سر نماز جماعت،توی نماز خنده و شوخی میکردیم و حرف میزدیم. یه روز توی نماز جماعت موقع رکوع رفتن با کله محکم زدم توی کون نفر جلوییم ، اونم افتاد رو نفر جلوتری و صف بهم خورد. مو لو رفتم و بعد از نماز دفتر خواستنم. آهوچهر  یه کشیده جانانه زد توی گوشم. این اولین کتک خوردن بود از آهو چهر،
مو مبصر کلاسمون هم بودم. بعضی روزها شش زنگ داشتیم و بعضی روزها هفت زنگ، چهار زنگ صبح میرفتم مدرسه و دو یا سه زنگ بعد از ظهر.زنگ هفتم خیلی خسته کننده بود. مو چون مبصر بودم نمیتونستم زیاد جیم بشم چونکه دفتر کلاس رو مو باید میبردم به دفتر مدرسه تحویل بدم.اما یه معاون مبصر هم داشتم که موقع جیم شدن دفتر کلاس رو او میبرد به دفتر مدرسه.
 هنوز سه ماه از سال نگذشته بود که چند تا غیبت کردم و لو نرفت. یه روز زنگ هفتم به معاون مبصر گفتم که مو میخوام برم خونه امروز تو دفتر ببر. او هم گفت باشه. زنگ ششم که تمام شد قاطی کلاسهایی که شش زنگ داشتن از مدرسه رفتم بیرون.
فرداش سر صف آهو چهر سخنرانی کرد و درباره بی انضباطی و فرار دانش آموزا حرف زد و گفت اونایی که اهل این حرفا هستن حواسسون جمع باشه وگرنه با من طرفن. مو هم از دنیا بیخبر که آقای مدیر داره مستقیم درباره مو و چند نفر دیگه و داستان دیروز حرف میزنه.
حرفش که تمام شد تمام دانش آموزا رفتن که برن سر کلاس .بلند گوی مدرسه دوباره به صدا در اومد و مو و چند تای دیگه رو خواستن دفتر مدرسه. یه ۲۰ نفری میشدیم همه از کلاس ما بودن.رفتم تو دفتر،آهو چهر اول از مو پرسید دیروز زنگ هفتم کجا بودم. مو هم با خیال راحت   گفتم، آقا سر کلاس بودم.همین که گفتم سر کلاس بودم یه کشیده اومد توی گوشم. گفت، فرار میکنی فکر میکنی مدرسه بی در و دروازه هست.نفرات بعد از مو همه حساب کار خودشون کردن و در جواب آهو چهر فقط سکوت کردن. از کلاس ۳۵ نفری ۲۰ نفر زنگ هفتم در رفته بودن و دبیر کلاس به مدیر اطلاع میده و آقای آهو چهر خودش میره سر کلاس و حضور غیاب میکنه و فراری ها رو شناسایی میکنه،
مو با خیال راحت دفتر کلاس داده بودم دست معاون و معاون هم بعد از مو در رفته بوده نه تنها او ۱۸ نفر دیگه هم بدنبال او. آهو چهر گفت تو لیاقت نداری مبصر کلاس باشی و یه پسری رو خودش به عنوان مبصر تعیین کرد،
بهم گفت اگه یه بار دیگه بی انضباطی و یا غیبت غیر موجه کنم از مدرسه اخراجم میکنه. 
یه روز بچه های کلاس سر و صدای زیاد به راه انداخته بودن و بجز سر و صدا دمام گرمی هم با نیمکت میزدن. مو سر صدا کردم ام نه زیاد همون روز زیاد حال فضولی نداشتم. هنوز معلم سر کلاس نیومده بود.مبصر هم هر چی زور میزد نمیتونست کسی رو ساکت کنه.
یه مرتبه آهوچهر مثل اجل معلقی ظاهر شد و دانش اموزا مثل اینکه دکمه پاوزشون رو زده باشی در همون حالت خشکشون زد. از مبصر پرسید کی بیشتر از همه شلوغ میکرد. مبصر هم گفت شنبه زاده.
 باز تکرار میکنم چون خیلی زورم گرفت که به ناحق متهم شدم ، اون روز مو شلوغ کردم اما نه به اندازه دیگران و زیاد حال سر و صدا نداشتم و سر دسته شلوغی هم نبودم. اما چون شده بودم گاو پیشونی سفید مبصر نامرد اسم مو برد، همون جا یه کشیده خوردم از آهو چهر بعد هم گفت برو دفتر تا بیام. اومد توی دفتر  گفت مگه نگفتم باید آروم باشی . هر چی قسم و آیه میخوردم باور نمیکرد و چند تا کشیده دیگه هم زد و گفت اخراجی. هر چی التماس کردیم فایده نکرد.گفت به والدینت بگو بیان مدرسه فردا پرونده ات بگیرن ببرن  یه دبیرستان دیگه ثبت نامت کنن، خیلی زورم گرفته بود. دلم میخواست کله مبصر و آهو چهر از جا بکنم.چشام پر اشک شده بود و ذهنم داشت روی چیزای خطرناک کار میکرد، تصمیم گرفتم که ماشین آهو چهر آتیش بزنم.
ادامه داره 

jeudi 5 août 2010

خاطرات فرازو ۱

بعد از قبول شدن کلاس سوم راهنمایی برای وارد شدن به دبیرستان باید انتخاب رشته ای میکردم و در دبیرستانی ثبت نام میکردم. نمره های زیاد خوبی نداشتم و قفط میتونستم در رشته علوم انسانی و یا خدمات نام نویسی کنم، رفتم دبیرستان سعادت در رشته علوم انسانی ثبت نام کردم.

در همون دبیرستان بودم که یه روز توی بلند گوی مدرسه اعلام کردند  هر کسی علاقه داره برای کلاسهای موسیقی و سرود ثبت نام کنه به دفتر مراجعه کنه، مو هم با یه دوست دیگه ام به نام مسعود علم بلادی که بچه محلمون بود رفتیم ثبت نام. دوتا برادر بودند به نام فرخ و فرهاد یزدانفر که کارمند اداره ارشاد بودند ، فرهاد خواننده بود و فرخ نوازنده پیانو و مسٰول کلاسهای موسیقی ارشاد، ازمون تست گرفتن و فرخ گفت میتونیم توی کلاسها شرکت کنیم.آدرس کلاس و ساعت تشکیل کلاس رو دادن و مو هم به اتفاق مسعود رفتیم به کلاسهای فراگیری موسیقی، مو از شاگردای خوب بودم و خیلی مرتب در کلاسها حضور پیدا میکردم، اولش خیلی شرکت کننده بود اما بعد از یکماه تعدادمون رسید به هفت هشت نفر.
مسعود شاهینی ، مهدی موسوی،برادران احمدی،سعدآبادی ، کامران چاه تل و مو. مو ساز ساکسفون انتخاب کرده بودم و اوایل که شروع کردم یه معلمی داشتم به نام بهرام هدایت که بعد از چند ماه از بوشهر رفت و دیگه هیچوقت تا به امروز ندیدمش.
وسطای سال تحصیلی یکی از بچه ها که میرفت دبیرستان طالقانی بهم گفت که دبیرستان خوبیه و یه شیفته و مثل دبیرستانهای دیگه دو شیفت صبح و بعد از ظهر سر کلاس نمیری و فقط صبح تا ساعت ۱ مدرسه میریم ، میگفت هر چی هم غیبت کنی کسی به کسی نیست،
مو هم از خدا خواسته دنبال همچین تنبل خونه ای میگشتم. بدون اینکه به خانوده ام بگم پرونده ام از دبیرستان سعادت گرفتم و رفتم دبیرستان طالقانی رشته بهداشت ثبت نام کردم.
خیلی وقت آزاد داشتم و مرتب میتونستم هر روز ساکسفون تمرین کنم.چون ساز نداشتم باید میرفتم ارشاد،یزدانفر هم خیلی محبت میکرد و همیشه ساز در اختیارم قرار میداد،
دبیرستان طالقانی خیلی خر تو خر بود و هر چی شاگرد تنبل بود اونجا جمع بودن، مو هم کم کم یه روز در میون میرفتم مدرسه. کسی هم چیزی نمیگفت.امتحان حضور پیدا نمیکردم. خلاصه همون سال مردود شدم.
این بار دومی بود که در طول دوران تحصیل مردود میشدم. حالم گرفته شده بود،دلم نمیخواست برم مدرسه و میخواستم قفط موسیقی کار کنم.آرزو داشتم که مثلا هنرستان موسیقی بود و میتونستم برم هنرستان موسیقی،
یزدانفر یه ارکستر برای اداره ارشاد بوشهر تشکیل داد. اولین ارکستر بعد از انقلاب در بوشهر. مو ساکسفون میزدم ،مسعود شاهینی ارگ،مهدی موسوی فلوت،داریوش نثری درامز ،کامران چاه تل درامز،رضا صاعبی توبا، فرخ یزدانفر ترمپت و رهبر و تنظیم . این ترکیب ارکستر ارشاد بود. بعد از یک سالی هم یزدانفر نوازند های سازهای سنتی رو دور هم جمع کرد و یه گروه موسیقی سنتی هم برای ارشاد بوشهر درست کرد، اعضاش هنرور و قربانی و روشن روان و منفرد و بختیاری بودند که دو سه سال که از عمر ارکستر سنتی گذشت دمان و یه نوازنده تار که بعد رفت انگلیس که اسمش یادم نیست اضافه شدن، ها راستی یه نوازنده تار هم بود که وقتی گروه سنتی تشکیل شد بود به نام حق پرست که بعد رفت خارج از کشور.
مو علاوه بر ساکسفون شروع کرده بودم به نوازندگی فلوت . بعد از چند سالی مو و مهدی موسوی در ارکستر سنتی فلوت هم میزدیم. ترکیب ارکستر سنتی بوشهر به تابعیت از ارکسترهای فرهنگ و هنر زمان شاه در شهرستانها بود. اجرای فلوت غربی و کلارینت با سازهای سنتور و تار و ویلن،
بعد از مردود شدن در دبیرستان طالقانی در سال بعدش رفتم دبیرستان نواب صفوی ثبت نام کردم، رشته علوم انسانی . دبیرستان نواب هم ترکیب دانش آموزاش مثل دبیرستان طالقانی بود با این اختلاف که یه مدیر مدرسه دلسوز خشن و عاقل وفهمیده و در عین حال نفهم(برای مو در اون زمان) و خلاصه آدمی که ترکیب عجیب و غریبی داشت  به نام نجف آهو چهر. آهو چهر مو با ذره بین زیر نظر داشت .با کوچکترین فضولی که میکردم به دفتر احضار میشدم و آهو چهر با کشیده جانانه پذیرایی میکرد.عجیب دوستش داشتم و در عین حال به شدت ازش متنفر بودم. ادامه داره

mercredi 4 août 2010

اینجا خوبه دیگه

سلام ببخشید دیگه اومدم اینجا چند روز دیگه شروع میکنم نوشتن