lundi 7 mars 2011

خاطرات موسیقی ۱۵


به اینجا رسیدیم که دیگه ارشاد سربسر مون نمی گذاشت و کاری نداشت . محل تمرین هم می داد و بلادی مدیر کل هم راهنمایی می کرد که یکی از اون راهنمایی ها رو در باره یذله براتون نوشتم. البته متن یذله رو من از علی اکبر اکابریان بقال محل یاد گرفته بودم و بلادی هم به در شناخت ریشه کلمات کمکم میکرد .
از راه موسیقی پولی در نمی اوردم . کاری که می خواستم ادامه بدم موسیقی بود و زندگیم دچار مشکل اقتصادی شده بود. خیلی وضع مالی خراب و بیکار بودم. راستش تو مملکت ما هنوز هم موسیقی و تئاتر و دیگر کارهای هنری شغل محسوب نمی شه، یعنی میشه که شغلت بازیگر یا کارگردان تئاتر باشه یا موزسین ولی عملا باید گشنگی و بی پولی بکشی و نتیجش این می شه که اغلب هنرمندان یک شغل دیگه هم باید داشته باشند.
من هم دنبال کار رفتم ولی از کار توی اداره و دفتر و این حرفها خوشم نمی ا ومد .
همیشه به پیسی که می خوردم به مهدی چاپی دوستی دوران بچگیم مراجعه می کردم چون او وضع مالیش همیشه از من بهتر بود و چند هزار تومانی از من بیشتر داشت.
بهش گفتم که هم یکم پول لازم دارم هم اگه فکری داری که کاری و بزنیسی با هم راه بندازیم من امادم هستم . می خوام وضع زندگیم یکم بهتر بشه.از موسیقی پولی نمی تونم در بیارم.
مهدی گفت اتفاقا از موسیقی خیلی خوب پول در میاد و تو بلد نیستی و اگر از همین هفته عروسی رفتن رو شروع کنی وضعیتت بسیار عالی میشه .
من نمیخواستم و هدفم نبود که موسیقی کار کنم که نوازنده عروسیها بشم و موسیقی رو ازنوازندگی در عروسی شروع نکرده بودم . من اینکار برام غیر ممکن بود(ولی من برای تمام نوازنده های عروسی احترام قایلم ).
از پیشنهاد مهدی تشکر کردم . او گفت حالا کاری سراغ ندارم و یکهفته ای وقت بهم بده تا یه فکری کنم ببینم چه کاری برات خوبه انجام بدی و پولم توش باشه.
بعد از چند روزی مهدی گفت بیا که چند تا کار نون و ابدار پیدا کردم .
اگر بخواهی شریکی بزنیس میکنیم و من گفتم چه بهتر ،حالا بگو کارها چیه ؟ چیکار باید کنیم؟ او گفت بریم بازار صفا، اونجا بهت نشون میدم چه کار یه و رفتیم سمت بازار .به بازار رسیدیم گاریهای سه چرخه که بار میبردن رو بهم نشون داد. گفت اینا رو میبینی . خوب نگاه کن یک تکه پارچه سبز هم بهشون بستن(یک پارچه سبز مثل همون پارچه ها یی که بچه بودیم میرفتیم امازاده ها و مادرمون از پارچه سبز امامزاده تکه ای دور بازومون میبست).گفتم خب .گفت تمام گارهایی که پارچه سبز بهشون بستن مال یکنفره، که چندتا بچه لر اهل کهکیلویه که برای کار میان بوشهر پیدا کرده و گاریها رو داده دستشون، روزی چهارصد ،پانصد تومان هم بهشون میده. گفتم خب حالا من چه کنم ؟ به من چه ربطی داره ? .گفت نترس نمیخوام بگم تو هم بیا با گاری کار کن و میخوام بگم این گاریها روزانه بیشتر از دو الی سه هزار تومان کاسبن و این بچه لرها روزی پانصد تومان می گیرن و ما می تونیم چند تا گاری بخریم و بدیم اینا کار کنند. اگه سه تا گاری داشته باشیم روزی حداقل هفت هشت تومان کاسبیم .
من گفتم کنترل درامد گاریها سخته و ما نمی تونیم بفهمیم پولی که کارگر اخر شب به ما میده همونه که کار کرده و راحت میتونن دزدی کنن. این یارو هم که چند تا گاری داره کلاه سرش میره. مهدی گفت اون پارچه سبزه کنترل میکنه . اون رو برای کنترل دخل گذاشته .
من خندیدم و گفتم یعنی چی ؟مگه اون تکه پارچه سبز دروبین مخفیه؟
مهدی گفت نه صاحب گاریها به این بچه لرهای ساده و معتقد که از امام حسین و ائمه حساب میبرند و ترس دارند گفته این گاریها نذر کرده امام حسینن و این پارچه سبزها رو به گاری اویزون کرده و گفته هر کس از دخل دزدی کنه از امام حسین دزدی کرده و اینا هم دیگه دزدی نمیکنن.
من فکر کردم این صاحب گاری عجب ابلیسی ها .مهدی گفت ما به جای یک پارچه سبز دوتا میزاریم و میگم این یکیش مال امام حسینه و یکیش ابوالفصله .
من گفتم مهدی اینکار مال ما نیست .او گفت هنوز کار سراغ دارم و رفتیم و یک مغازه که وسا یل کفاشی می فروخت بهم نشون داد. بعد هم چند تا کفاش افغانی که توی خیابون بساط داشتند .مهدی گفت اون مغازه که بهت نشون دادم به تمام کفاشهای افغانی تو بوشهر وسایل کار اجاره میده سندون و میخ و چسب و ...
من گفتم حتما میگی ما هم سندون کرایه بدیم به افغانیها . مهدی گفت نه فقط خواستم بدونی مردم چطور پول در میارن.مهدی میگفت مردم عقلشون تو چشمشونه و مثلا فکر میکنن کسی که وانت بار داره از اونی که گاری داره وضع مالیش بهتره و بیشتر در میاره در صورتی که گاری دار بیشتر در میاره و هزینش هم کمتره.
مهدی گفت یخ در بهشت و سمبوسه فروشی هم درامدش خیلی خوبه ولی یخ در بهشت باید ذستگاهش رو بخریم و سمبوسه دردسره  ساختنش زیاده.
او گفت من قیمت دستگاه یخ در بهشت رو پرسیدم ، سی هزار تومانه واگه خوب کار کنیم یک هفته پولش هم در میاریم و بعد از یک هفته همش سوده.مهدی بیست هزار تومان داشت من هم  هزار تومان که در مجموع میشد بیست یک هزار تومن .
من رفتم سراغ منصور قربانی از بچه های تیم دو ومیدانی که وضع مالیش خیلی خوب بود و بهش گفتم پانزده هزار تومان لازم دارم برای یک هفته و بعد بهت برمیگردونم. منصور هم بهم داد و ما رفتیم دستگاه رو خردیم و شش هزار تومان هم که مانده بود لیوان یکبار مصرف ،شکر،رنگ خریدیم.
و شدیم یخ در بهشت فروش
و  شغل شریف یخ در بهشتی را در بوشهر با شراکت مهدی چاپی شروع کرده بودیم .تابستان بود و کار یخ در بهشتی سکه بود.روزهای اول خجالت میکشیدم تقریبا تمام شهر میشناختنم و این کمی اذیتم میکرد ولی بعد از گذشت چند روز عادی شد .
محاسبات مهدی درست از اب در اومد و ما بعد از یک هفته پول دستگاه یخ در بهشتی رو از فروش در اوردیم و من بدهی منصور قربانی رو بهش دادم و از هفته دوم روزانه تقریبا ۲۵۰۰ الی ۳۰۰۰ تومان سود میکردیم و بسیار پول خوبی بود تابستان سال ۱۳۷۱ انموقع فکر کنم دلار ۵۰ تومان بود و با این حساب ما روزی ۵۰ دلار سود داشتیم .
مهدی مخش خوب کار میکرد .سوادش تا سوم دبستان بود ولی برای حساب کتاب و طرحهای اقتصادی به اندازه یک دکتری می فهمید.
بعد از سه هفته دوتا شاگرد هم گرفتیم و کار خیلی راحت شده بود ولی روزهای پنجشنبه و جمعه من و مهدی می فروختیم . می رفتیم کنار دریا که خیلی شلوغ بود
یک روز پنجشنبه بود که خانمی اومد یخ در بهشت خرید و از من پرسید شما
شنبه زاده هستید که موسیقی کار میکنه .گفت بله خودم هستم . اون خانم گفت که درست نیست شما این کار رو میکنید و من در جواب گفتم مگه دزدی میکنم
او گفت منظورم اینه که حیفه شما به جای وقت گذاشتن روی فعالیت هنری یخ در بهشت فروشی کنی و مسولین هنری این شهر باید به افرادی مثل شما کمک کنند .
منم گفتم بله خانم شما درست میگی و لی من از کاری که میکنم راضی هستم و از مسولین هم چیزی نمیخوام فقط اذیت نکنند کمک نخواستیم.
واقعیت هم همین بود درکشور ما اگر که مسئولین دولتی برات مشکل درست نمی کردند باید ازشون تشکر می کردی و ولی متاسفانه تمامی ادارات دولتی درکشور ما و تمامی مسولین دولتی فقط کارشون ایجاد مشکل برای مردم و نظارت و پلیس بازی بود . بگذریم
اون خانم تلفن محل کارش رو به من داد و گفت که با شوهرش تصمیم دارند توی بوشهر فعالیت فرهنگی هنری کنند ویک مجتمع اموزشی کارهای هنری راه بیاندازند و در حال حاضر مدیریت یک مهد کوک به نام فرشتگان رو دارند و به من گفت بهشون سری بزنم.
فروش یخ در بهشت کماکان ادامه داشت وکار موسیقی هم با انرژی دنبال میشد . دیگه کمتر مشکل مالی داشتم .
هفته ای یک دو باری با بچه ها جمع می شدیم و تمرین می کردیم .تمرین شخصی هم داشتم و مطالعه جسته گریخته موسیقی.
اعضای گروه به کل تغییر کرده بودند ادمهای سن و سال دار و با تجربه در زمینه موسیقی بوشهر به گروه من پیوسته بودند. مرحوم سلمان بلا ل زاده نوازنده دمام/مرحوم رسول خراسانی نوازنده سنج/مرحوم جعفر بردک نیا نوازنده دمام /عبدالرحیم کرمی نوحه خوان و شروه خوان/اژدر فیروزی خواننده/ابراهیم ابن رومی نوازنده دمام/احمد علیشرفی نوازنده نی انبان و جفتی/خود من هم نوازنده دمام بودم
سرپرستی گروه بر عهده من بود و  از همه اعضا گروه سنم کمتر بود.
به این ترکیب گاهی افرادی اضافه می شدند گاهی وقتها هم کم میشد .افرادی که همیشه در همه اجرا بودند علیشرفی /ابن رومی/اژدر فیروزی/و خود من
یک خاطره از اجرایی که در شهر سمنان داشتیم براتون بگم
برای اجرای دو کنسرت به شهر دامغان و سمنان رفتیم .اعضای گروه / ابن رومی/احمد علیشرفی/مرحوم رسول خراسانی/مرحوم سلمان بلال زاده/اژدر فیروزی و رستم علیشرفی و سعید شنبه زاده
اجرا ی ما در دو بخش بود بخش اول اجرای موسیقی مذهبی بود که سنج و دمام اجرا می کردیم و بخش دوم موسیقی مراسم عروسی .
در بخش اول تمام افرادی که نام بردم حضور داشتند و می نواختند ولی در بخش دوم برنامه سلمان بلال زاده و رسول خراسانی اجرا نمی کردند و تخصص این دو نفر در بخش موسیقی مذهبی و سنج و دمام بود.
رسول خراسانی که در بوشهر همه به نام رسول چمن می شناختنش از این که فقط در بخش اول برنامه روی صحنه است زیاد خوشحال نبود. در شهر دامغان که اجرا داشتیم صحنه بزرگ بود و من به رسول و سلمان گفتم بعذ از اتمام سنج و دمام از صحنه بیرون نرید و کنار ما باشید و دست بزنید. که رسول از این موضوع خیلی خوشحال شد .
در شهر سمنان اجرا در امفی تاتر هلال احمر بود و سالن کوچکی بود .من گفتم اینجا بخش اول رو اجرا نمی کنیم و فقط بخش دوم چون فضا کوچیکه و جای اجرای سنج و دمام نیست.
به رسول گفتم دمامها رو پشت صحنه میزارم و تو هم کنارشون بشین و مواظبشون باش تا  اجرا تمام بشه و حواست جمع باشه کسی بهشون دست نزنه. به حساب خودم می خواستم نگهبانی دادن از دمام رو برای رسول مهم جلوه بدم که فکر کنه کار نگهبانی از دمام کار بسیار مهمیه که بهش محول شده و از اینکه روی صحنه نمیاد زیاد دلگیر نباشه.او سر لنگی تکان داد یعنی باشه ولی معلوم بود از این موصوع خوشحال نیست که روی صحنه نمیاد و چند باری هم قبل از اجرا از پشت پرده داخل سالن رو نگاه میکرد و به صحنه نگاه میکرد.یکمی مشکوک بود وارسی کردنش .رسول همیشه شوخی میکرد ولی انروز با کسی حرف نزد و مشغول برنامه ریزی کاری بود.
به سلمان هم گفتم که بیاد روی صحنه و دست بزنه .
اجرا با رقص چهار دستمال شروع شد و ما روی صحنه رفتیم و بعد از رقصیدن روی زمین نشستیم در همین لحظه که ما مشغول نشستن شده بودیم و علیشرفی داشت حاجیونی می نواخت. نی انبان رو جلو صورتش گرفت و با من که کنارش نشسته بودم شروع به حرف زدن کرد و گفت پشتت رو نگاه کن .
من نگاهی به پشت سر انداختم. فاجعه شده بود و رسول کار خودش را کرده بود. تمام لحظه هایی که قبل از اجرا ساکت بود مشغول طرح ریزی این کار بود.
زمانی که ما مشغول نشستن شدیم رسول هم بعد از ما به روی صحنه اومده بود و چهار پایه ای رو که از قبل پیدا کرده بود گذاشت و نشست و سیگار هما بیضی هم از جیبش در اورد و مشغول کشیدن سیگار شد . من هم به تمام بچه ها گفتم عکس العملی نشان ندهند و طبیعی باشند و اجرا کردیم.
زمانیکه قطعات به پایان رسید رسول قبل از ما بلند شد و تعظیمی کرد و تماشاچیها هم حسابی تشویقش کردن وبعد از صحنه رفت بیرون بعداز رسول هم ما رفتیم بیرون .
من تیر بهم میزدی خونم بیرون نمی یومد.به طرف رسول رفتم و با عصبانیت بهش گفتم این چه کاری بود کردی و رسول در جواب گفت "کی مرده"؟
کی مرده" گفتن رسول به این معنی بود که اصلا حرفت برام مهم نیست . بعدش ابراهیم ابن رومی اومد گفت فراز کاریه که شده اینم پیر مرده درست نیست سرش دادبکشی.
حرف ابراهیم تموم نشده بود که یک اقایی اومد پشت صحنه با موهای بلند از اون تیپهایی که بچه های تاتر برای خودشون درست میکنن موی بلند کیف درازو پالتو .
با ذوق رفت طرف رسول و اون رو بوسید و گفت استاد از حضورتون روی صحنه خیلی درس گرفتم و تشکر که با این سن برای دلگرمی شاگرداتون روی صحنه ظاهر شدید و بعد اومد طرف من و ابراهیم و گفت که چه کار با عظمت و زیبایی اجرا کردید. من ازش پرسیدم ازچه بخشی بیشتر خوشتون اومد ؟ گفت حضور استادتون روی صحنه و سیگار کشیدنش با ارمش روی صحنه انگار کنار دریای جنوب نشسته و چهره استاد که نشان دهنده تمام رنج جنوب دریای جنوب بود.
راستش با حضور رسول و نمایش قوی که اجرا کرده بود کسی ما رو ندیده بود و ما شده بودیم موسیقی متن نمایش رسول و رسول به خواسته خودش یعنی حضور در صحنه رسید و موفق هم بود. رسول در بازیگری سابقه داشت و در فیلم تنگسیر و چند فیلم دیگه هم ایفای نقش کرده بود ولی این بهترین نمایشی بود که اجرا کرد.
رسول دو روز بعد از اینکه از دامغان به بوشهر برگشتیم فوت کرد.
یادش گرامی

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire