samedi 7 août 2010

خاطرات فرازو۲

همانطور که گفتم مدیر دبیرستان نواب نجف آهو چهر بود. مردی باسواد و مدیری توانا و خشن ، مدیر دبیرستانی که تقریبا ۹۵ درصدش اهل درس و مشق نبودن و به قول معروف بی انضباط.

 یکی از اون بی انضباط ها هم مو بودم.
 انضباط  در دوران تحصیل خیلی روش تاکید میشد اما مشکل اینجا بود که چطور میشد بطور عملی در جامعه ای که هرج و مرج بر او حکم میکنه و تمامی مسولین کشوری و لشکری بی انضباط هستن ، به یه شاگرد مدرسه ای چیزی رو آموزش داد که وجود خارجی نداره. مو هیچ وقت معنی این انضباط رو نفهمیدم و راستش هم بخوایید اصلا دلم نمیخواست که مثل مرغ مریض باشم، تا اونجایی که متوجه شدم انضباط در مدرسه یعنی سکوت مطلق و سوال نکردن در باره چیزهایی که بهت دیکته میشه. حضور مرتب سر صف مدرسه و گوش کردن به قران و گاهی اوقات هم سینه زنی سر صف و گوش کردن به سخرانی مسول انجمن اسلامی یا مسولین آموزش و پرورش که برای نظام اسلامی چاپلوسی میکردند، حضور مرتب در نماز مدرسه.فرار نکردن و حضور در کلاسهایی که اصلا فهمیدن و نفهمیدن اون درسها کمکی در زندگی بهت نمیکرد و بجز دروغ و اراجیف چیز دیگه ای نبود. مو شاگرد احمقی نبودم و فقط مشکلی که داشتم انرژی زیاد بود و پرسش کردن زیاد و اگر دبیری جواب سرکاری میداد مو هم سر کارش میزاشتم. تنها درسی که علاقه داشتم  زبان انگلیسی بود، رشته انتخابیم که از روی ناچاری انتخاب کرده بودم تمام کتاب های درسیش سرشار بود از مزخرفات. بیشتر کتابهای رشته علوم انسانی مثل دانش اجتماعی و تاریخ معاصر و جامعه شناسی تالیف حداد عادل بود. حداد عادل هم که معرف حضور همه شما هست امروز. 
خلاصه اینکه مدرسه میرفتیم برای اینکه باید میرفتم و لذت مدرسه رفتن فقط در بی انضباطی بود برام و فضولی کردن.
اون موقع نماز جماعت برای دانش آموزان اجباری شده بود و همه باید شرکت میکردند، اغلب دانش آموزا بدون دست نماز میرفتن سر نماز جماعت،توی نماز خنده و شوخی میکردیم و حرف میزدیم. یه روز توی نماز جماعت موقع رکوع رفتن با کله محکم زدم توی کون نفر جلوییم ، اونم افتاد رو نفر جلوتری و صف بهم خورد. مو لو رفتم و بعد از نماز دفتر خواستنم. آهوچهر  یه کشیده جانانه زد توی گوشم. این اولین کتک خوردن بود از آهو چهر،
مو مبصر کلاسمون هم بودم. بعضی روزها شش زنگ داشتیم و بعضی روزها هفت زنگ، چهار زنگ صبح میرفتم مدرسه و دو یا سه زنگ بعد از ظهر.زنگ هفتم خیلی خسته کننده بود. مو چون مبصر بودم نمیتونستم زیاد جیم بشم چونکه دفتر کلاس رو مو باید میبردم به دفتر مدرسه تحویل بدم.اما یه معاون مبصر هم داشتم که موقع جیم شدن دفتر کلاس رو او میبرد به دفتر مدرسه.
 هنوز سه ماه از سال نگذشته بود که چند تا غیبت کردم و لو نرفت. یه روز زنگ هفتم به معاون مبصر گفتم که مو میخوام برم خونه امروز تو دفتر ببر. او هم گفت باشه. زنگ ششم که تمام شد قاطی کلاسهایی که شش زنگ داشتن از مدرسه رفتم بیرون.
فرداش سر صف آهو چهر سخنرانی کرد و درباره بی انضباطی و فرار دانش آموزا حرف زد و گفت اونایی که اهل این حرفا هستن حواسسون جمع باشه وگرنه با من طرفن. مو هم از دنیا بیخبر که آقای مدیر داره مستقیم درباره مو و چند نفر دیگه و داستان دیروز حرف میزنه.
حرفش که تمام شد تمام دانش آموزا رفتن که برن سر کلاس .بلند گوی مدرسه دوباره به صدا در اومد و مو و چند تای دیگه رو خواستن دفتر مدرسه. یه ۲۰ نفری میشدیم همه از کلاس ما بودن.رفتم تو دفتر،آهو چهر اول از مو پرسید دیروز زنگ هفتم کجا بودم. مو هم با خیال راحت   گفتم، آقا سر کلاس بودم.همین که گفتم سر کلاس بودم یه کشیده اومد توی گوشم. گفت، فرار میکنی فکر میکنی مدرسه بی در و دروازه هست.نفرات بعد از مو همه حساب کار خودشون کردن و در جواب آهو چهر فقط سکوت کردن. از کلاس ۳۵ نفری ۲۰ نفر زنگ هفتم در رفته بودن و دبیر کلاس به مدیر اطلاع میده و آقای آهو چهر خودش میره سر کلاس و حضور غیاب میکنه و فراری ها رو شناسایی میکنه،
مو با خیال راحت دفتر کلاس داده بودم دست معاون و معاون هم بعد از مو در رفته بوده نه تنها او ۱۸ نفر دیگه هم بدنبال او. آهو چهر گفت تو لیاقت نداری مبصر کلاس باشی و یه پسری رو خودش به عنوان مبصر تعیین کرد،
بهم گفت اگه یه بار دیگه بی انضباطی و یا غیبت غیر موجه کنم از مدرسه اخراجم میکنه. 
یه روز بچه های کلاس سر و صدای زیاد به راه انداخته بودن و بجز سر و صدا دمام گرمی هم با نیمکت میزدن. مو سر صدا کردم ام نه زیاد همون روز زیاد حال فضولی نداشتم. هنوز معلم سر کلاس نیومده بود.مبصر هم هر چی زور میزد نمیتونست کسی رو ساکت کنه.
یه مرتبه آهوچهر مثل اجل معلقی ظاهر شد و دانش اموزا مثل اینکه دکمه پاوزشون رو زده باشی در همون حالت خشکشون زد. از مبصر پرسید کی بیشتر از همه شلوغ میکرد. مبصر هم گفت شنبه زاده.
 باز تکرار میکنم چون خیلی زورم گرفت که به ناحق متهم شدم ، اون روز مو شلوغ کردم اما نه به اندازه دیگران و زیاد حال سر و صدا نداشتم و سر دسته شلوغی هم نبودم. اما چون شده بودم گاو پیشونی سفید مبصر نامرد اسم مو برد، همون جا یه کشیده خوردم از آهو چهر بعد هم گفت برو دفتر تا بیام. اومد توی دفتر  گفت مگه نگفتم باید آروم باشی . هر چی قسم و آیه میخوردم باور نمیکرد و چند تا کشیده دیگه هم زد و گفت اخراجی. هر چی التماس کردیم فایده نکرد.گفت به والدینت بگو بیان مدرسه فردا پرونده ات بگیرن ببرن  یه دبیرستان دیگه ثبت نامت کنن، خیلی زورم گرفته بود. دلم میخواست کله مبصر و آهو چهر از جا بکنم.چشام پر اشک شده بود و ذهنم داشت روی چیزای خطرناک کار میکرد، تصمیم گرفتم که ماشین آهو چهر آتیش بزنم.
ادامه داره 

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire