mardi 10 août 2010

خاطرات فرازو۳

فکر آتیش زدن ماشین آقای آهوچهر از سرم بیرون کردم ، چون براحتی لو میرفتم و کار خرابتر میشد، همیشه وقتی مشکلی برام پیش میومد با اولین کسی که در میون میزاشتم مادر خدا بیامرزم بود. همیشه در سخترین شرایط با خونسردی میگفت خدا کریمه و درست میشه و تا اونجا که میتونست انرژی میزاشت که راهی پیدا کنه که مشکل حل بشه، گفت میام مدرسه با مدیر حرف میزنم درست میشه، گفتم نه کار از کار گذشته و درست بشو نیست و اخراجم کردن. گفتم کتک مفصلی خوردم و اخراج شدم. اشک تو چیشاش جمع شد و گفت ننه اینقدر خوت خوار و کور نکن که دست معلم و مدیر روت بلند بشه. گفت اشکالی نداره و مدیر مدرسه خیر و صلا حت میخواد دشمنت که نیستن . بعدش گفت به کوکات فرهاد میگم باهات بیاد مدرسه با مدیر حرف بزنه درست بشه کارت. با فرهاد برادر بزرگم تماس گرفت و جریان بهش گفت. فرهاد اومد خونه و سوال جواب که چی شده و چی نشده. گفتم کتکم زده، خیلی شاکی شد و گفت حق نداشته بزنتت  میرم آموزش پرورش شکایتش میکنم. مادرم گفت اگه شکایتش کردی آموزش پرورش هم جانب مدیر میگیره و دیگه ای بچه هیچ جا ثبت نام نمیکنن. فرهاد هم از شکایت مدیر صرف نظر کرد و لی گفت حق نداره اخراجت کنه. فردا با هم میریم مدرسه درست میشه و اضافه کرد که تو بجز درد سر هیچی دیگه نداری برای ما، و باعث هم ننه است که لوست کرده. 

خواهر برادرام هم طرفداریم میکردن و هم سرزنشم. نمیفهمیدم اگر کار خطا کردم چرا طرفداری میکنن و اگر کارم درست بوده چرا سرزنش . 
ماجرا خیلی زود به گوش بقیه هم رسید.خسرو برادر دومم که خودش دبیر بود نظرش این بود که حقم کف دستم گذاشتن و خوب کاری کرده که اخراجم کرده و کتکم زده. میگفت درس نخونی، فضولی هم کنی میخوای بهت مدال افتخار بدن ، کشیده نمیزدت و اخراجت نمیکرد چه میکرد بنده خدا.  خسرو درد آهو چهر رو شاید بهتر از بقیه میدونست.
 حیدر برادر سومم . گفت ای بی بخار کشیده خوردی بعدم گریه کردی و اخراج شدی ، میگفت باید با کله میزدی میپکوندیش و بعدش هم رفت رو منبر و خاطره مدرسه رفتنش  و اینکه مدیر مدرسه رو کتک زده و خاطرات دعوا ها یی که کرده  و گفت تعجب میکنم که برادر مو باشی و کتک خورده باشی باید میزدیش. حیدر برای کتک کاری کردن و دعوا کردن خوب انرژی میداد اما خوب شد به حرفش گوش نکردم چون اون انرژی خودم و آینده ام رو تباه میکرد. اما با  گوش کردن به خاطرات دعوا هاش حال میکردم. 
از خواهرهام فقط خواهر کوچکم ستاره بوشهر بود و اونم نظرش این بود که این مدیر و معلم هایی که کتک میزنن عقده ای هستن و مشکل خونه و زندگیشون سر دانس آموزا خالی میکنن. 
خواهر هام همیشه در همه حال طرفدارم بودن.شاید هم به خاطر همین بود که زیادی لوس و فضول شده بودم.
بالاخره فرهاد برادر بزرگم  اومد مدرسه. او افسر نیروی دریایی بود و با لباس فرم ارتش اومده بود. نمیدونم از سر خدمت اومده بود و وقت نکرده بود لباسش عوض کنه یا به عمد برای اینکه به آهو چهر نشون بده که بله با افسر ارتش طرفی . بالباس فرم اومده بود.
خیلی نرم و محترمانه جلسه شروع شد و آهوچهر توضیح داد که به چه دلیل اخراج شدم و باید از این مدرسه برم. فرهاد هم میخواست که یه طوری اون رو قانع کنه که، نه دیگه تکرار نمیکنه و با ادب و با انضباط میشه و از این حرفا. اما آهو چهر زیر بار نمیرفت و حرفش یه کلام ، اخراج.
درگیری لفظی شدید شد و فرهاد از کوره در رفت و شاخ و شونه کشیدن شروع شد. مو خوشحال شدم و از اینکه حس میکردم بی صاحب نیستم حال میکردم . از طرفداری فراهاد برادر بزرگم و از اینکه میدیدم بخاطر مو عصبی شده و داره دفاع میکنه ازم خیلی خوشحال شدم. اصلا داستان اخراج شدن و نشدن رو فراموش کردم و اینقدر شیفته برادر بزرگم شده بودم که نگو و نپرس، تا اون روز حس نکرده بودم که فرهاد چقدر دوستم داره.
فرهاد عصبی شده بود و آهو چهر هم کمی کوتاه اومد و لحنش رو عوض کرد و خیلی دوستانه به فرهاد گفت من خیر خواه این پسر هستم و دشمنش نیستم و مطمٰن باش که تغییر محل تحصیل برای این پسر لازمه و خودم شخصا به دبیرستان سعادت زنگ میزنم و در پرونده هم قید نمیکنم که اخراج شده .با لحن محترمانه آهو چهر ، فرهاد هم دیگه چیزی نداشت که بگه و پرونده تحویل شد و سوار پیکان برادر پیش بسوی دبیرستان سعادت. 
ادامه داره
فردا دارم میرم کانادا اگه تونستم و وقت شد بقیه اش از اونجا براتون مینویسم اگر هم نه باید یه مدتی صبر کنید چون از فردا کنسرتام شروع میشه و کمتر میتونم بنویسم . اما برای خودم هم جالبه نوشتن این خاطرات.
به هر صورت ادامه داره هم زندگی و هم خاطره

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire