mardi 10 août 2010

ارکستر سنفونیک برلین در بوشهر

توی میدون مسجد شنبدی یه گروه موزیک با سازهای بادی به رنگ طلایی و یونیفورمهای سفید و کلاهای طلایی داشتند مینواختند. تمام نوازندها اروپایی بودند، با حرکات هماهنگ و زیبا جابجا میشدند و شکل های مختلفی درست میکردند ، آرایش خیلی زیبایی داشتند، نوازندگان زن با دامن کوتاه و کت بودند. مو و چند نفر دیگه تماشاچی بودیم، از بالا داشتیم نگاه میکردیم همونجا که  موقع سینه زدن زنا میرن و از بالای پشت بوم سینه زدن رو تماشامیکنن، با تعجب از یکی پرسیدم که این ارکستر اینجا چه میکنه !؟ یکی جواب داد گفت ارکستر فلارمونیک برلین میخواد اینجا اجرا کنه اینا دارن مراسم تشریفاتی در خارج از سالن اجرا میکنن. مو و چند نفر دیگه بالای پشت بون یه خونه داشتیم مراسم رو میدیدیم.همون پشت بونی که وقتی سینه زنی بر پا بود زنا از بالا مردای سینه زن رو تماشا میکردند، دو تا مرد با دوتا بچه کنارم بودن، تا گروه موزیک اجراش تمام شد با اون دو مرد و دو پسر بچه اومدیم که بریم پایین . یکی از پسر بچه ها از پشت بون پرت شد پایین و افتاد روی تلوار مسجد و از روی تلوار هم پرت شد روی زمین و مرد. پدر پسر بچه هم زد توی سر خودش و خودش رو پرت کرد پایین و خودکشی کرد.خیلی گریه کردم.

حبیب یه پیچ گوشتی تو سوراخ گوشش کرده بود که یه پیچ کوچیک روش بود . پیچ کوچیک توی سوراخ گوش حبیب گیر کرده بود ، لجم گرفته بود از این کار حبیب ، او هم با خون سردی میگفت چیزی نیست الان در میاد.
ثمین داشت پیانو میزد .مردم رد میشدند میگفتن خوب نمیزنه اما کفترا باهاش حال میکنن و وقتی پیانو میزنه همه کفترا میان میشینن روی پیانو.چند تا بسیجی با تفنگ ساچمه ای کفترایی که روی پیانو بودند نشونه گرفته بودند.ثمین هم متوجه شد و یه قطعه تند اجرا کرد و به کفترا گفت که برید برینین روی بسیجیا. کفترا هم اینقدر ریدن روی بسیجیا که همه شون رفتن زیر گوه.
چند تا نوازند سنتور نعشه کرده بودند و دور هم دم دروازه کازرون شیراز داشتند میزدند و حال میکردند .یه هو مجید کیانی از راه رسید و گفت این ساز مقدسه و باید دست نماز بگیرید و بنوازید نه اینکه نعشه کنید و شما هم بدون مجوز دارید ساز میزنید،یکی از نوازنده ها با سنتور زد توی سر کیانی و کیانی مرد.
سردار محمد جانی از تار  یه قایق درست کرده بود و سوارش شده بود. از دریای بوشهر داشت حرکت میکرد،با صدای بلند بهش گفتم سردار کجا میری؟ گفت میرم مهاباد. گفت مادرم دلش تنگ شده و بلیط هواپیما از پاریس گیرش نیومده و حالا از سازش قایق ساخته و میخواد بره و گفت نمیتونم صبر کنم. بهش گفتم مهاباد دریا نداره که. گفت میرم بصره و از بصره کردای عراقی میان جلوم و از کردستان عراق میرم مهاباد.
چند تا بسیجی با هم پچ پچ کردن و یواش اومدن طرف مو که دستگیرم کنن. نی هنبونه باد کرد و رفتم هوا، حال میکردم ، پرواز با نی انبونه. کین بسیجیا سوخت ، دستشون بهم نمی رسید.

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire