حبیب یه پیچ گوشتی تو سوراخ گوشش کرده بود که یه پیچ کوچیک روش بود . پیچ کوچیک توی سوراخ گوش حبیب گیر کرده بود ، لجم گرفته بود از این کار حبیب ، او هم با خون سردی میگفت چیزی نیست الان در میاد.
ثمین داشت پیانو میزد .مردم رد میشدند میگفتن خوب نمیزنه اما کفترا باهاش حال میکنن و وقتی پیانو میزنه همه کفترا میان میشینن روی پیانو.چند تا بسیجی با تفنگ ساچمه ای کفترایی که روی پیانو بودند نشونه گرفته بودند.ثمین هم متوجه شد و یه قطعه تند اجرا کرد و به کفترا گفت که برید برینین روی بسیجیا. کفترا هم اینقدر ریدن روی بسیجیا که همه شون رفتن زیر گوه.
چند تا نوازند سنتور نعشه کرده بودند و دور هم دم دروازه کازرون شیراز داشتند میزدند و حال میکردند .یه هو مجید کیانی از راه رسید و گفت این ساز مقدسه و باید دست نماز بگیرید و بنوازید نه اینکه نعشه کنید و شما هم بدون مجوز دارید ساز میزنید،یکی از نوازنده ها با سنتور زد توی سر کیانی و کیانی مرد.
سردار محمد جانی از تار یه قایق درست کرده بود و سوارش شده بود. از دریای بوشهر داشت حرکت میکرد،با صدای بلند بهش گفتم سردار کجا میری؟ گفت میرم مهاباد. گفت مادرم دلش تنگ شده و بلیط هواپیما از پاریس گیرش نیومده و حالا از سازش قایق ساخته و میخواد بره و گفت نمیتونم صبر کنم. بهش گفتم مهاباد دریا نداره که. گفت میرم بصره و از بصره کردای عراقی میان جلوم و از کردستان عراق میرم مهاباد.
چند تا بسیجی با هم پچ پچ کردن و یواش اومدن طرف مو که دستگیرم کنن. نی هنبونه باد کرد و رفتم هوا، حال میکردم ، پرواز با نی انبونه. کین بسیجیا سوخت ، دستشون بهم نمی رسید.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire