lundi 7 mars 2011

خاطرات موسیقی ۱۲




دربین راه پاریس/ اوینیون، در قطار به گروههای دیگه نگاه می کردم که با تعداد نفرات کامل برای اجرا در فستیوال حضور پیدا کرده بودند و من تک وتنها .واقعا غصه می خوردم که چرا باید من تنها باشم و چرا رفتار من و دیگران و مدیر کل ارشاد باعث شده بود موسیقی بوشهر لطمه بخوره و در این رویداد مهم هنری من تنها از بوشهر شرکت کنم . انجا واقعا دلم برای بچه ها تنگ شد . دلم می خواست همشون با هام می بودن خصوصا علیشرفی که سالها زحمت کشیده بود و الان باید نتیجش رو می گرفت و واقعا حقش بود ولی خودش باعث شده بود و سادگی کرده بود یعنی می خواست زرنگی کنه که سرش کلاه رفته بود.
تنهایی بد دردیه ولی فرصت خوبیه که ادم با خودش فکر کنه و گذشته رو مرور کنه و مسیر اینده رو تعیین کنه.
رسیدیم اوینیون .غوغایی بود که نگو و نپرس همه جا پر از نمایش خیابونی و اجرای موسیقی بود.دنیا واقعا یک دنیای دیگه و همش خدا رو شکر می کردم که چقدر دوستم داشته که من به اینجا امدم .
هتل من و حاج قربان و شاه میرزا و گروه بلوچستان یکی بود.گروههای دیگه هم در هتل های دیگه بودند. بعضی از گروهها به اتفاق مسئولین مرکز موسیقی زودتر به اوینیون رسیده بودند.توی هتل ما از مسئولین مرکز موسیقی کسی نبود و اقا بالا سر نداشتیم.من ازادانه هر جا می خواستم می رفتم .در مدت ۴ روز اقامت در اوینیون   تمام وقت تا اخرین لحظه که شهر خلوت میشد ,میگشتم و ساعت پنج صبح میخوابیدم، توی خیابونها می گشتم و موسیقی و نمایش می دیدم.گروههای موسیقی و رقص از انواع مختلف ،حسابی برای خودم تو خیابون می رقصیدم و کیف میکردم ،چند دوست هم از فنلاند پیدا کرده بودم و باهاشون اینور و اون ور می رفتم.من زبان انگلیسی بلد بودم ونسبتا خوب حرف می زدم. از شکل و شمایل من کسی باور نمی کرد ایرانی باشم .متاسفانه هنوز هم همینطوره .م.
توی این مدت و قبل از اجرا فکر می کردم که یکنفره چه چیزی اجرا کنم و باید یک چیزی طراحی می کردم.
اجرای تمام گروههای قبل از خودم رو می دیدم.اجرای شهرام ناظری ، محمد موسوی، شامیرزا مرادی، حاج قربان سلیمانی،همه قبل از اجرای من بود . من و گروه بلوچستان،روز اخر اقامتمون یا روز چهارم در یکروز اجرا داشتیم. که اجرای من اول بود. روز دوم به فکرم رسید که با نوازنده دهلک بلوچستان حرف بزنم و ازش تقاصا کنم با من همنوازی کنه .چون ریتمی نزدیک به ریتم ما داشتند و همچنین ساز دهلک تقریبا شبیه به دمام بوشهری بود.
اون هم قبول کرد و دو قطعه با هم تمرین کردیم .من چوپی بوشهری و شکی رو خوب یاد گرفته بودم و با نی انبان میزدم.
از انجایی که تمامی گروهها ثابت و نشسته اجرا میکردند ،من به فکرم رسید که بهتره من با حرکت، تلفیقی از موسیقی و رقص را روی صحنه اجرا کنم و از رقصم هم بهره ببرم.
همچنین تمام گروهها میومدند روی صحنه و بعد شروع می کردند به اجرا ،من تصمیم گرفتم از پشت صحنه شروع به نواختن کنم و با حرکت و موسیقی وارد بشم.
از پشت صحنه با دمام وارد شدم و ریتم سنج و دمام رو توام با حرکت با دمام زدم. به نوازنده بلوچ هم گفته بودم قبل از من روی صحنه مستقر بشه و بعد از اتمام نوازندگی دمام من ، بلا فاصله شروع به نواختن کنه،بعد از این ، من نی انبان رو برداشتم و مشکش رو باد کردم . در حین باد کردن مشک، نوازنده بلوچ شروع کرده بود به نواختن .من چوپی و شکی را با رقصیدن همزمان، نواختم و بعد از ان هم همراه با ریتم و بدون نی انبان بندری رقصیدم و تماشاچی ها رو با خودم همراه کردم دست بزنند و من به رقصیدن ادامه دادم و پایان برنامه. نمیدونید چی شد غوغایی شد که نگو بعد از تمام شدن همه سرپا ایستادن و تشویق کردن تمام نمی شد. من به پشت صحنه رفته بودم که لباسام رو عوض کنم(لباس من  یک لنگوته ابی و پیراهن سفید دکمه دار و عرقچین روی سرم و پای برهنه و زمک زهی هم با لباس بلوچی خودش بود)  ولی بهم گفتن باید برگردی روی صحنه ،من اینقدر ذوق زده شده بودم که سر از پا نمی شناختم .واقعا جای شما خالی بود.
برای بار دوم هم که روی صحنه رفتم رقصیدم و هنرمند گرانقدر بلوچستان من رو همراهی کرد(فامیلش فکر کنم زمک زهی بود)
بعد از اجرا چند تا عکاس سراغم اومدن و بخش فارسی رادیو فرانسه با هام مصاحبه کردن خانمی بود، به نام شهلا رستمی.
توی مصاحبه ازم نام سازهای بوشهری رو پرسید و گفت درباره موسیقی بوشهر و رقص بوشهر صحبت کنم و همچنین گفت احساست از اینجا بودن چیه؟وارزوت چیه؟
من بعد از نام بردن سازها و توضیح مختصری درباره موسیقی بوشهر گفتم احساس ارامش می کنم و همش فکر میکنم توی خوابم . اینجا همه چیز رنگیه . ارزومم اینه که تحصیل موسیقی کنم.
بعد از مصاحبه، خانم رستمی من رو به رایزن فرهنگی سفارت فرانسه در ایران، که در جشنواره حضور داشت معرفی کرد و گفت این جون ارزو داره موسیقی تحصیل کنه و اگر شما می تونید بهش کمک کنید.
اقای الن مورو که از اجرای موفقیت امیز من خوشش اومده بود کارتش رو به من داد و گفت یک ماه ذیگه در ایران با دفترش در سفارت تماس بگیرم و تلفن خونش هم داد که اگر مشکلی پیش اومد با منزلش تماس بگیرم. همه چی مثل خواب بود همه می خواستن به من کمک کنند و به من خیلی محبت می کردن . اولین باری بود که در یک محیط این همه بهم ابراز علاقه می کردن.
همه ارام و راحت بودند از دعوا کردن و زد و خورد هم خبری نبود. فقط موسیقی بود و رقص و نمایش ،فکر می کردم بهشت که می گن همینه .
فرداش، روزنامه لیبراسیون رو بهم نشون دادن که عکس حاج قربان صفحه اول چاپ شده بود و عکس من، نی انبان در دست در وسط روزنامه. زیر عکسم نوشته بود این ساز ندای الهی دارد(پیش خودم گفتم کاشکی توی شهرم اینرو می فهمیدن،خبر ندارن چقدر ادمها برای نوازندگی کردن این ساز الهی زیر مشت و لگد ،له شدن.)
روز بعد از اجرا، راهی پاریس شدیم و از ایستگاه قطار مستقیم به فرودگاه رفتیم تعداد زیادی بودیم که با یک اتوبوس رفتیم.من ناراحت بودم که پاریس رو ندیدم و حداقل یک عکسی با برج ایفل لازم بود که جلوی رفیقام بگم فرانسه بودم.تنها جایی، که خیلی از هموطنام از فرانسه می شناسن.
از این بابت ناراحت بودم که ندیدمش و دستم به زری برج نرسیده، فرانسه رو ترک می کردیم. در ضمن موزه لوور هم بود که حداقل باید مونالیزا رو می دیدم و عکس می گرفتم.می فهمیدم که توی بوشهر بجز چند تا از بچه های تئاتری هیچکس اوینیون رو نمی شناسه. پیش خودم می گفتم، دیدی دست خالی و بدون مدرک به بوشهر برگشتم.
به فرودگاه که رسیدیم، بعداز یک ساعتی معطل شدن، به من و حاج قربان و شاه میرزا و طغانیان وعلی بیانی گفتن یک خبر بد برای شما داریم بلیط شما ریکانفرم نشده و شما امروز نمی تونید پرواز کنید و باید ۳ روز دیگه توی پاریس باشید و با پرواز بعدی در سه روز اینده برگردید.
من انگارهمه دنیا رو بهم دادن، گفتم چه خبر بدی از این بهتر ولی بقیه ناراحت بودن .یکی گاو گله الش ول بود یکی اذوقش تموم شده بود و در خماری کامل به سر می برد و خلاصه همه شاکی و من خوشحال از این واقعه بد و شانس خوب.
توی سه روزی که پاریس بودیم هم، جای شما خالی، همه جا رو زیر پا گذاشتم از لوور و ایفل و قایق سواری گرفته تا خیابون پیگال و سن دنی و... و دلی از عزا در اوردم و با اجازه شما هرچی فرانک از فستیوال بهم داده بودند در پاریس خرج شد. توی این سه روز ،پیش خودم می گفتم مگه من چند بار پاریس میام شاید بار اخرم باشه و باید همه جا رو بگردم که بعدها غصه نخورم .از پاریس برای تمام بچه ها سوغات خریدم عینک و شکلات برای همه حتی بلادی مدیر کل ارشاد .دیگه دلم نمی خواست دعوا کنم .انگار پاریس توی این یکهفته برای من اسایشگاه روانی بود و من معالجه شده بودم.
سفر به پایان رسید و به بوشهر برگشتم .فکر کنم از روزنامه لیبراسیون ۱۰۰ تا کپی گرفته بودم و به همه نشون می دادم .حتی به بقال سر خیابون محل که مغازه خاور نام داره،(توی محله بهبهانی) دادم که بزنه توی بقالی و بچه های محل ببینن و بدونن من کم کسی نیستم همینطور توی ساندویچی محل(ساندویچی لیان). خلاصه کشته بودم خودمو.
از هر کپی لیبراسیون به همراه یک بسته شکلات و یک عینک افتابی، (که منظورم از عینک دادن این بود که بهتر ببینید و شایدافتاب بوشهر تنده ونمی زاره خوب ببینید.)به بچه های گروه و مدیر کل ارشاد دادم .البته به افشین نوشزاد یک تی شرت اوینیون هم دادم (میخواستم باهاش بیشتر رفیق بشم و از توی دلش دربیارم.)
نقشه های پاریس و بلیط مترو و کارت پرواز هواپیما، همه چیز رو نگه داشته بودم و تمام مدارکی که مربوط به این سفر بود.
رفتم سراغ علیشرفی و پاسپورتش رو بهش دادم و ویزاش رو نشونش دادم .همش نفرین بلادی می کرد و می گفت کلاه سرم نهادن. ولی دیگه پشیمانی سودی نداشت و نوازنده هایی مثل شاه میرزا مرادی و حاج قربان که در رده علیشرفی بودند با حضور در اوینیون زندگیشون تغییر کرد و از طرف ده ها فستیوال و کنسرت گذار ،برای اجرای برنامه دعوت شدن. علاوه بر اون توی ایران هم تازه فهمیدن اونا چه ارزشی دارن. اروپایی ها بهشون حالی کرده بودند که موسیقی مناطق ایران چه ارزشی داره. ولی علیشرفی موند و حوضش.



Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire